مدیریت منابع انسانی




اولین خاطره :

پنج سالی بود که از خدمتم میگذشت وهمیشه پایه اول رادر کنار کلاس های چند پایه خود داشتم و با خود می گفتم دیگه استاد کلاس اول هستم که معلم کلاس اول روستای مبارک آباد شدم ، چه کلاسی وای 30 دانش آموز (20 نفر پسر و 10 نفر دختر ) نصف کلاس هم افغانی بودند . حتی نمی فهمیدم چه می گویند . سال خیلی سختی بود من یکبار دیگر همه کتابها و درس های دانشگاهم را برای حل مشکلاتم مرور کردم اما فایده ای نداشت از همه بدتر دانش آموزی داشتم به نام محمد حسین که ایرانی بود ولی باید مواظب بودم از کلاس و مدرسه فرار نکند اگر هم در کلاس بود روی نیمکت نمی نشست شاخه هایی از درخت را در دست می گرفت و فقط کنار کلاس می نشست اصلا دفتر نمی آورد که در آن مشق بنویسد . اگر احساس ناراحتی می کرد سریع کلاس را ترک میکرد . پدرش را به مدرسه دعوت کردم تا در این باره با او صحبت کنم . پدرش د رابتدا گفت : خانم ما که دوست نداریم کعلم بچمون خانم باشه چون معلم مرد در این روستا نداریم مجبوریم آخه خانم رو چه به معلمی همین که محمد حسین به مدرسه میاد خدا رو شکر .
فهمیدم مشکل خانواده قبول داشتن من بود. کم کم به امیرحسین نزدیک شدم و علاقه مندی های اورا فهمیدم ، متوجه شدم او در خانه یک باغچه دارد که در آن سبزی می کارد ، فکر کردم چطور گوشه کلاس یک باغچه مصنوعی درست کنم و با آن تدریس کنم . یک سینی بزرگ مستطیل شکل را پر از خاک رس کردم ، چند تا درختچه مصنوعی و اسباب بازی مرغ و خروس و گاو در کنار باغچه قراردادم . از آن روز به بعدامیر حسین با چوب خود در خاک آن باغچه برایم می نوشت و من ذوق زده می شدم و او را تشویق می کردم . بعد از گذشت سه ماه امیر حسین با یک دفتر مشق و یک مرغ به کلاس آمد و گفت : خانم این مرغ را پدرم برای شما داده و من هم این دفتر را خریدم که دیگر مشق هایم را در آن بنویسم . آن روز فهمیدم هیچ وقت دانش و اطلاعات من کافی نخواهد بود من هر سال با دانش آموزان جدیدی سروکار دارم که احتیاج به شیوه ی برخورد مخصوص به خود را دارد پس باید معلمی من به روز باشد .



دومین خاطره:

درروستای سراجه مدیر آموزگار بودم وبه دانش آموزان کلاس اول درس می دادم . دانش آموزی به نام آسیه جعفری داشتم ، دختری باهوش با صورتی معصوم وزیبا که از کرمان به قم آمده بودند تا در روستای سراجه پسته پرورش دهند .اهل کرمان و رنگ پوستش خیلی تیره بود (تنها دختر خانواده بود ) که 5 برارد داشت یعنی هم بازیهای آسیه پسر بودند . کار آسیه بازی با خاک در کوچه ها بود و همیشه دستهایش کثیف بود به همین خاطر دفتر هایش کثیف می شد . با این که درست می نوشت اما چون دفترش کثیف بود خط و نوشته هایش به دل نمی نشست .یک روز خیلی عصبانی شدم آسیه را با خود به دفتر بردم دست هایش را کنار دست های خودم گذاشتم وگفتم فردا که به مدرسه آمدی باید دست هایت مثل دست های من باشد .
فردا صبح که به مدرسه رفتم وقتی داشتم با کلید در مدسه را باز می کردم چشمم به چشم مادر آسیه افتاد که دست در دست آسیه داشت و صورت آسیه قرمز بود ، مادرش با ناراحتی به من گفت خانم آخه این چه حرفی بودکه به آسیه زدی ما رنگ پوستمان همین است خدا ما را اینطور آفریده آسیه از دیروز به حمام رفته و دست و صورتش را با کیسه و سنگ پا شسته و می گوید خانم گفته باید مثل او بشوم به صورت و دست های آسیه نگاه کردم ، اورا بوسیدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم بایدمنظورم رادرست به آسیه می فهماندم منظور من تمیزی دست های او بود نه رنگ پوست او ، بنابراین از همان جا با خود عهد بستم که همیشه واضح و درست پیامم را به بچه ها انتقال بدهم و از مفهوم بودن پیامم مطمئن شود تا برداشت اشتباه پیش نیاید .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سایت پرگرام یار Ashley مسجد جامع جوشقان استرک Mandy Sally Kimberly وب سایت گروه طراحی و انیمیشن خیزران چگونه از بيماري هاي رواني در امان باشيم گیم تاژ